نتایج جستجو برای عبارت :

یعنی واقعا می‌تونم؟

شما بگید بهم. من نمی تونم عاشقش نشم وقتی با همدیگه سر تخت تیمارستانمون بحث می کنیم و هر کدوممون می گیم که تخت کنار پنجره رو می خواییم؟ من نمی تونم عاشقش نشم وقتی دقیقا نیم ساعت بخاطر همچین چیزی دعوا می کنیم و آخرش انقدر می خندیم که نفسمون بالا نمی آد؟ من نمی تونم عاشقش نشم. نمی تونم. نمی تونم.
سلام  رفقا
 
داشتم فکر می کردم روز آخر سال یه مطلبی بنویسم که هم به کار دنیاتون بیاد هم آخرتتون و هم به کار آقایون بیاد هم خانوما و چه چیزی بهتر از ریشه ها ...
همه چی از ریشه شروع میشه آخرشم  بخودش ختم میشه....
واسه مطلبم دسته بندی خاصی ندارم هم می تونم بگم دینی ، هم می تونم بگم پزشکی هم می تونم بگم اخلاقی هم می تونم بگم اجتماعی هم می تونم بگم فلسفی هم می تونم بگم علمی هم می تونم بگم فرهنگی...ریشه ها شامل همه چیز میشند...
ادامه مطلب
ادامه مطلب
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 
 
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
 
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 
نمی تونم بنویسم چون می ت
واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.
دوست ندارم اینو. 
با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم
تنهام...ساعت هاست که تنهام...امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست...نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم...ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزا..واقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی...فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنو
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم می‌خواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا‌‌ بهت گفتم که دیگه نمی‌تونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمی‌تونم دفعه بعدش فقط نمی‌تونم‌تر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانه‌هایم می‌کشم یا تو می‌خوانی به گیسویت مرا؟
زخم‌ها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]









متاسفانه
خودمو جمع‌و جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهی‌ها و محو بشم تو روشنایی..
حالا می‌فهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دست‌وپاشو می‌بنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت می‌شیم.
گیر میکنیم تو تله و دست‌وپا می‌زنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیک‌تاک عقربه‌های ساعت.
به خودمون که میایم می‌بینیم ماه هاست اینجاییم! 
کی قراره
واقعا دیگه نمی‌تونم. دم شماها گرم که می‌تونید بار این‌همه مسئولیت رو به دوش بکشید. دم شماها گرم که می‌تونید این‌همه رنج رو تحمل کنید و به رنج خودتون اضافه کنید. تسلیمم. تمام تلاشم رو کردم، اما واقعا اهلش نیستم. و این دلیل برتری من به شما یا بالعکس نیست. تو همین روزها و با همه‌ی این چهره‌ی زشتی که براش درست کردن، به راه دین برمی‌گردم. دین من در تایید یا حمایت از هیچ حکومتی نیست. دین من هر آن‌چه که خدا بهش حکم داده‌ست. بعد از سال‌ها نماز خوند
امروز کللللا خواب بودم 
همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 
هنوزم ایشالا که آلرژیه  
جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 
دلم یه عالمه شکلات میخواد ... شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه
دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه
واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
دیگه نمی‌تونم تحملشون کنم، واقعا نمی‌تونم. دارم عقل نداشته‌م رو از دست می‌دم. 
+دیشب بعد از مدت‌ها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچ‌وقت نیفتاده. اما از خواب پریدم. 
کابوس می‌دیدم، اما ترسناک نبودن، غم‌انگیز بودن. باعث می‌شدن بعدش گریه‌م بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط می‌دونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.
همینطور که با سرعت راه می رفتم، به خدا گفتم من نمی تونم!!! خدا لبخند مهربانی زد و گفت می تونی... گفتم نه خدا، الکی منو تحویل نگیر، من نتونستم، دیدی فلان جا هم خطا کردم؟ من نمی تونم.... (1)لبخند خدا عمیق تر شد و جدی تر گفت: من تو رو خلق کردم، من می دونم چی ساختم، تو می تونی... می تونی...من: ولی نمی تونم ها... بعدم به دلم اومد که خیلی وقته قرآن نخوندم...تو اوج ناراحتی، قرآن رو دست گرفتم با این نیت که انقدر بخونم تا وقتی که دلم آروم بشه، بازش کردم. و خدا گفت:بس
 من از الان: می خواهم کاری برای کسی انجام بدهم، نمی گم ان شاء الله و امثالش.
می تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش می دهم
نمی تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش نمی دهم
غیر از این دو برای من قابل قبول نیست.
+به بازی گرفتن مردم با حرف های خدابخواهد، ان شاء الله، در انجام کاری، چیز خوبی نیست.
گفتن ان شاءالله و خدا بخواهد، سرجایش، خیلی هم خوبه.
نکته ای که جا انداختم: کاری که می بینم می تونم انجامش بدهم را قبول می کنم
و می گویم ان شاءالله انجامش می دهم.
گندترین روز زندگیم با حال به هم زن ترین آدم هایی بود که تا به حال دیدم.حتی آدم هایی هم از پشت تلفن  سعی کردن زخمشون رو به آدم بزنن.چرا واقعا؟چرا؟ :'(
واقعا چرا؟ :(
دیگه چطور می تونم به همچین آدم هایی لبخند بزنم؟حتی دیگه نمی تونم بهشون لبخند تصنعی بزنم. :'(
تحملشون خیلی سخته.دیگه نمی تونم تحملشون کنم. :'(
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
خب. حالا که نمی‌تونم دلیت اکانت کنم برم بچپم یه گوشه که کسیو نبینم و خبریو نشنوم، می‌تونم به خودم قول بدم که ههروقت این ماجرای تدریس آنلاین و قرتی‌بازیای مدرسه تموم شد، تلگرام و واتس‌اپ رو از لپ‌تاپ دل‌بندم پاک کنم و با مایکروسافت تو دو، بقیه زندگیمو بگذرونم.
بچه ها. من واقعا دوست دارم در مورد زبان خوندن کمکتون کنم.
اما، واقعا کاری رو که خودم به سر انجام نرسوندم، نمی تونم راهنمایی در موردش داشته باشم.
اما بهتون این قول رو میدم که پاییز وقتی ازمونم رو دادم و نتیجه رضایتبخش بود، مو به مو با جزییات بهتون بگم.
تازه اولا که من زبانم "خیلی ضعیفه".
دوما ممکنه روش های من برای همه کاربردی نباشه.
سوما، بچه ها جوینده یابنده ست‌. اگه میخواین ریسرچر قوی ای باشین، اول از همه باید بدونین مشکلاتتون رو چطور با سرچ حل
+ دیشب بعد از مدت‌ها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس می‌کردم صورتم داره می‌درخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو می‌فهمه. می‌فهمه که خوشحالم و سبکم و نمی‌تونم جلوی اون لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پس‌فردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم می‌ده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خواب‌های مولکولی دیدم. 
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم می‌کنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع می‌کنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من می‌تونم.
اونور گفتم بزا اینور هم بگم
البت ن با این شرح
 
در مورد موضوعی ک کنترلی بر اون ندارم 
و فی الواقع اختیاری ندارم
نمی تونم خوب کار کنم
ب عبارتی نمی تونم بدون تخلف کار کنم
الان هم ک دیگه نوبرش بود
تو کل عمرم تخلف داشتم
ولی امروز چیز دیگری بود
-______-
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
این چند وقت ک نت قطع بود و یا ب عبارتی ناقص وصل بود
تقریبا هممون غر زدیم ک
من کتاب واسه ترجمه داشتم حالا چیکار کنم؟
من دانشجوئم تحقیقم چیکار کنم؟
من مدیر کانالم چیکار کنم؟ 
و ...
اما هیچ کی نگفت 
حالا ک نت قطعه 
بیشتر می تونم در کنار خانوادم باشم
بیشتر می تونم با دوستام وقت بگذرونم 
ب عبارتی بیشتر می تونم واقعی باشم
و بعضی ها هم مثل من بیشتر می تونن بخوابن 
 
عادت کردیم فقط غر بزنیم
نیمه دیگه لیوان نمی بینیم
 
کمی پازیتیو بین باشیم 
از این فرصت ب
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونه‌ی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونه‌ی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغه‌هام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشته‌ی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی درباره‌ی دلتنگی‌های اون، نگرانی بابت آینده‌ای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغه‌ی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام د
این همون کتابسات که یارو با فاصله ی "2" روز رکورد رو از دست میده:|
بخاطر چی؟ بخاطر مالاریا، بخاطر جاده ها، بخاطر هرچیزی غیر از کم رکاب زدن:)
ترس و بلای ابدی:))
.
بخش دیگه ای از کتاب:
" ...می دانستم که امیدم را از دست نمی دهم، نباید از دست میدادم. اما پوچی و بی معنایی در آن رکورد که نه تنها در 77 روز گذشته بلکه در دوسال آزگار پیش از آن برایش مبارزه کرده بودم، می دیدم.
همه کار می کنم تا بتوانم سر 100 روز در کیپ تاون باشم، در این شکی نیست، اما بعد از آن چه؟ بعد
این که این روزها دست به قلم نمی‌برم (نمی‌تونم ببرم) در هیچ جا، واقعا یکی از نعمات خفیه‌ی الهیه.
جهانم رو باران رحمت الهی داره با خودش می‌بره و من نشستم ببینم کجا فرود میایم بالاخره.
*دعای حضرت نوح علیه السلام، در هنگام سوار شدن بر کشتی و یاداور بسیار نزدیک روزی که ما در سیل تصمیم به گردش در شهر گرفتیم.
 
لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟
اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!
منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 
ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 
نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!
نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا
کاش باد بیاد طوفان شه همه چیز  زیر و رو شه و من تموم شم....
من که خودم قدرت تموم کردن رو ندارم... قدرت پایان دادان به اینهمه کثافتی که توش غرقم.... من بازم در یک پروسه‌ی تکراری عاشق شدم اما ایندفعه عاشق یکی که ۱۰ سال ازم کوچکتره، تخس و زبون نفهمه و و و 
حالا هم حالم بده افسرده افتادم یه گوشه و هیچ کاری نمی تونم بکنم
چمه آخه؟ چرا نمی تونم خودمو جمع کنم
گفت : هیچ وقت نمی تونم ولت کنم چون پیش تو خود واقعیم هستم
گفت : مسیر پر پیچ و خمی هست ولی جذابه
 
منظورمو فهمید و می خواست که برگرده و باشه مثل قبل
 
خوشحالم برمی گردی ستاره
 
نبودی زندگی زیادی بی رنگ و رو بود
زیادی جدی و زیادی سخت
 
خودش فکر می کرد من تصورم بهش عوض شده و از نظر من یه دختر بیهوده و سطحیه
بهش گفتم نظرم درباره ش عوض نشده گرچه واقعا تغییراتی کرده
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه.  قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
بهم پیشنهاد  مدیریت یک مجموعه شده..
نمی دونم این انتخاب که قبول نکنم درسته یا نه؟
انتخاب قبلیم رو که چند ماه پیش بود و یک پیشنهاد کاری دیگه بود رو رد کردمو اون رو هم نفهمیدم درست بود یا نه. گاهی فکرمی کنم عجب اشتباهی کردم و گاهی فکر می کنم که نه...
اساسا ما نمی تونیم بگیم که یک انتخاب و تصمیمی که گرفتیم درست بوده یا غلط. حتی وقتی مدتها ازش گذشته باشه.. مگه اون اشتباه خیلی پیامدهای واضحی توی زندگی خودمون یا دیگران داشته باشه.  
ولی الان مشکل اینه ک
سلام 
من پسری 18 ساله هستم، امسال کنکور تجربی میدم، خیلی هم درس خونم، ولی چند وقته دیگه نمیتونم درس بخونم، اصلا نمی تونم زندگی کنم، من تک فرزندم، خیلی خیلی تنهام، پدر و مادرم هر دو کارمند هستن، زیاد نمی بینم شون، خیلی هم با هم خوب نیستن، اصلا خونه ی ما شور و نشاط نداره یه مدت هم میخواستن از هم جدا بشن.
من از بچگی تنها بودم یه مدت رفتم دنبال رفبق بازی، ولی سر مسائلی با همه رفقام کات کردم الان به اندازه انگشت های یه دست هم رفیق ندارم.
از طرفی خیلی
یک‌چیزی که هست اینه که من همین الان نیاز دارم با یکی حرف بزنم که فقط گوش کنه و به من حق بده، یک جوری که فکر کنم واقعا دقیق و حساب‌شده داره می‌گه.
و اوه بله عزیزم. مشاورهای ناموزون مرکز مشاوره شاید فقط به همین درد می‌خورن... فکرش رو بکن! تا حداقل یک ماه دیگه نمی‌تونم برم اون‌جا و قطعا دیوونه می‌شم اگه نرم پیششون! :|
 
+به پست قبل توجه لازم رو به عمل بیارید لطفا:) 
داشتن یه خانواده خوب برای پیشرفت تو زندگی خیلی مهمه 
حتی خانواده متوسط هم خوبه 
نداشتن خانواده ای که تو رو ساپورت مالی و روحی بکنه برابر با نابودی و انتهای اون شخصه...اگه اون آدم ازدواج نکنه شرایط سخت تر میشه 
شرایط حادی رو دارم سپری می کنم. 
نه می تونم بی خیال بنیامین بشم و نه می تونم یه عمر رو برای رسیدن بهش تلف کنم ...
خدایا خودت کمکم کن
من اگه رو مود خوبم باشم؛
 صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.
این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم
منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!
حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.
حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار
متاسفم که سرزمینم بیشتر از هنر و هنرمند به کارگر احتیاج داره! 
کارگر هایی که بتونن از ویرانه ها خونه بسازن 
دارم به این فکر می کنم که ما بیشتر از اون چه که فکرشو می کنیم به جامعه مون وابسته ایم. جامعه مون می تونه تعیین کنه ما کجا باشیم و کدوم بخش از وجودمون پررنگ بشه
البته که خودمون هم موثریم اما زمونه ای که توش زندگی می کنیم و جامعه مون خیلی تاثیرگذاره
من نمی تونم یه اتاق امن برای خودم بسازم و فراموش کنم بیرون از اتاقم آشوبه
نمی تونم آدم هایی ک
نمیدونم چرا همیشه ته ماجرا به من میرسه، یعنی مثلا همه چی تموم شده بعد آخرش من متوجه میشم، موقعی که نامه ی خدافظی میفته تو بغلم، واقعا خیلی عجیبه،البته تقصیر خودمه ها... دیگه چیکار کنم نمی تونم در عین حال از همه جا با خبر باشم که... ولی خوب لااقل متوجه میشم چی شد، بازم جای شکر داره...:)
پ.ن: این ماجرا ها پایان نا پذیره انگار...
امروز پنجم اردیبهشته، سال پیش این موقع بهترین روز زندگیم بود، نمی تونم توضیحش بدم واقعا ولی حتی بیشتر از روزی که قهمیدم مرحله دو رو قبول شدم خوشحال بودم، راضی بودم. الان چی؟ الان فقط حس میکنم تنها کسی رو که عمیقا دوست داشتم از دست دادم. و خب منظورم طلا نیست، منظورم خود المپیاده. مصادف شدن مصاحبه ام با آخرین روز دوره باعث شد به سختی بتونم چیزی که بیشتر اذیتم میکنه رو تشخیص بدم ولی الان صد در صد اون تموم شدن المپیاده. 
واقعا احساسم به المپیاد عی
تجربه‌ی عجیبی رو دارم زندگی می‌کنم.  نه می‌تونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که می‌خوام قدم بردارم! نه می‌تونم غلت بزنم و نه می‌تونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چاله‌های توی خیابون رو می‌فهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
Told me: pick my battles and be pickin' 'em wise!
But I wanna pick 'em all and I don't wanna decide.
Killing boys_Halsey
وقتی نگاه می‌کنم به دور و برم و این‌همه چیز جورواجور می‌بینم، گاهی سرگیجه می‌گیرم. 
این‌همه پروژه نصفه‌نیمه، این‌همه کار ناتموم و این‌همه علاقه‌ی متفاوت.
نصف بیشترشون به ثمر نمی‌رسن، اما خب، گاهی دنیا با آدم مهربون می‌شه. 
آره، بالاخره بعد از این‌همه دوندگی، تونستم اون رمز همگام لعنتی رو از معلمم بگیرم و همین که رمز رو فرستاد، بدو بدو رفتم تا نتیجه المپیاد رو چک کنم.
امروز اتفاقی این رو توی پینترست پیدا کردم؛ انگار داره به توضیح وبلاگ من اشاره می‌کنه، انگار داره می‌گه واقعا؟ تلاش کردی واسه‌ش که نشد؟ نمی‌دونم.
نمی‌تونم مفصل و طولانی در مورد اتفاقات توضیح بدم؛ یه جایی رو نیاز دارم که کوتاه بگم که چی شد و برم. بگم برچسب‌های حروف کیبوردم رو کندم و عجیب اینه که وقتی دارم به کیبورد نگاه می‌کنم، نمی‌تونم حروف فارسی رو حدس بزنم و تایپ کنم ولی وقتی نگاهم به صفحه‌ست حافظه دست‌هام باعث می‌شن راحت بتونم تایپ
امروز داشتم فکر می‌کردم اگر امروز واقعا آخرین روز زندگیم باشه، مسلما پرحسرت‌ترین روز هم هست. من دیگه نمی‌تونم تو رو ببینم. این حالی که الان دارم نمی‌دونم چیه اسمش. دلتنگی نیست. غم نیست. شادی نیست. شبیه یک ماده‌ی ناشناخته ست که همش رنگش عوض میشه. گاهی سبزه و گاهی آبیه، گاهیم نیست.  
 
هر نشانه‌ای از انسان معاصر ایرانی آزارم میده. هشت ماهه که اوضاع همینه. داستان ایرانی نمی‌تونم بخونم، فیلم ایرانی نمی‌تونم ببینم و... 
نتیجه اینکه اکثر کتاب‌هایی که می‌خونم غیرداستانیه. و الان هم دارم داستان‌های ایرانی با فضای قبل از انقلاب می‌خونم یا گلستان و بوستان سعدی گوش میدم. اینا بهم اجازه زنده موندن میدن.
عجیبه!
دوباره هم دکتر رفتم، آمپول هم خوردم، داروهامم منظم می‌خورم، ولی فک کنم جواب سؤال قبلیم این باشه که تو اخبار اعلام کردن: "نوزده نفر از آنفلوآنزا مرده‌اند."! علائمم خیلی شبیه آنفلوآنزاست، ولی مشخص نیست که هست یا نیست.
درد بدی رو تحمل کردم تو این مدت، دارم فکر می‌کنم به اونایی که دردهای طولانی و بی‌وقفه‌ای رو دارن تحمل می‌کنن.
آبریزش بینی دارم در حد باران‌های استوایی! برای خیلی خیلی کمتر از این مقدار هم حتی شده که اطراف دماغم قرمز و ملتهب و ح
۴ ساعت تو همایشی با این موضوع بودیم و هر دقیقه‌ش اون قدر جذاب بود که با وجود امتحان سنگین پنج‌شنبه، حتی فکر خارج شدن از سالن رو هم نکنیم. (در اصل قرار بود همایش دو ساعت و نیم باشه و ما هم رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم!) 
برخلاف انتظارم، صحبت‌های آخوند حاضر در همایش خیلی منطقی بود و به دلم نشست. می‌تونم بگم منعطف‌ترین سخنران هم خودش بود و در برابر نظر مخالف جواب‌های واقعا قابل قبولی می‌داد.(شخصا کم دیدم چنین چیزی رو. برخلاف برعکسش که متاس
می‌دونی، من خودم می‌تونم یه‌جوری حال خودمو خوب کنم، یا حتی به خودم تلقین کنم که خوبم؛ این‌طوری واقعا خوب می‌شم اما وقتی شماها هر روز میاید میگید چرا رنگت پریده‌ست، چرا اضطراب داری، چرا چند وقته سرحال نیستی، چه‌قدر لاغر شدی، وای استخون فلان‌جات میاد زیر دست! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ مریضی؟ چرا چرا چرا... چرا از من نمی‌کشید بیرون؟ چرا راحتم نمی‌ذارید؟ هیچ می‌فهمید این‌طوری داغون تر می‌شم؟ می‌فهمید وقتی مدام تو فکر حرفاتونم نمی‌تون
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
شخصیت سمِ ارباب حلقه ها رو به یاد دارین؟
سم و فرودو.
در قسمت سوم ارباب حلقه ها یکی از سکانس های پایانی فیلم به شرح زیره:
فرودو خسته از حمل حلقه و فشار روانی زیادی که تحمل کرده یه گوشه بیهوش میشه. سم می دونه اگه حرکت نکنن هر دو می میرن. جونشون به این کار بسته س. سم تمام توانشو جمع میکنه و فرودو رو روی دوشش میندازه و یه دیالوگ ماندگار میگه: " اگه نمی تونم حلقه رو حمل کنم، تو رو روی کولم میذارم." و در حالی که فرودو روی شونه هاشه به سمت دهانه ی آتشفشان حر
چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساخته‌ی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمی‌تونم قبولش کنم. چون اگه همه‌ی این چیزا ساخته‌ی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید می‌شم. یه زندگی جالب‌تر می‌تونست بسازه برام. شاید هم نمی‌تونست. شاید ساخته‌ی ذهن باشه ولی با یه محدودیت‌هایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوست‌ش ندارم.
به این داشتم فکر می‌کردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم.
پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نی
خب، از اونجایی که نمیتونم از خیر ادبیات بگذرم و کل دیروز رو با گریه گذروندم، دارم در مورد دو رشته ای خوندن فکر میکنم و خب تو بخشنامه اش گفته یا باید نمره ی کنکور ۲.۵ انحراف معیار بیشتر از میانگین باشه یا تو المپیاد مدال طلا گرفته باشی یا معدل اول کلاستون باشید. و الان غیر از اینکه دوباره ناراحتم از طلا نشدنم،  دارم خودمو فحش میدم که کاش میخوندم و دو رقمی میشدم حداقل. الان نمیدونم رتبه ی من ۲.۵ انحراف معیار از میانگین بیشتر هست یا نه:/ در مورد مع
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
بالاخره و با طی دقیقا یک ماه رابطه با ح دیروز تموم شد.
چی شد؟ ح خواست فیلم رابطه‌ی من و میم رو ببینه، دید و تمام. اون گفت شما خیلی هم رو دوست دارطن، میم خیلی تو رو دوست داره و من نمی تونم وارد رابطه‌ی شما بشم. 
حالم خیلی بد نییت نمی دونم چرا! خوابم میاد. استادم گفته تا  ۱۰ روز دیگه کاری رو بهش تحویل بدم. فعلا باید مشغول اون شم. ح واقعا دوسم داشت .. بگذریم.. تمام شد.. کاش دیگه عاشق نشم.
دانشکده‌ هر سال، اردیبهشت ماه، به مناسبت روز معلم، یه مراسم داره به اسم «یاد استاد». معمولا هم روالش اینه که استادها یکی‌یکی میرن رو سن و چند دقیقه‌ای حرف می‌زنن و چند تا سوال جواب میدن و یه خاطره تعریف می‌کنن و آخرش هم یه شاخه گل یا یه هدیه‌ی کوچیک می‌گیرن و برمی‌گردن سر جاشون.
چند سال پیش، مدتی قبل از این مراسم، دکتر میرعمادی که از استادهای دانشکده بود، فوت کرد. نمی‌دونم وقتی مراسم داشت برگزار می‌شد چهلم ایشون گذشته‌بود یا نه. ولی ما
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
گوگل فُتو واقعا پدیده‌ی عجیبیه، همه‌ی قسمتاش خیلی هوشمندانه‌ست، چه اون قسمتی که چهره‌ی همه‌ی  آدم‌ها رو جدا کرده و هرکدوم رو که بری، تمام عکسایی که با گوشیت با اون آدم گرفتی رو میاره، و مهم تر از همه قسمت مِموری...
گوشیِ من چند ماهِ دیگه، چهارساله میشه، و خب قسمت خاطرات گوگل فُتو هم همین‌قدر زیاد شده، هر روز که باز می‌کنم، میاره که پارسال امروز کجا بودم، دو سال پیش چطور و همین‌طور تا چهارسال! 
نمی‌دونم شما هم این‌طوری هستین یا نه، اما
سلام.
تو این مدتی که اینترنت ها رو قطع کردن فکر کردم کلا نمی تونم بیام وبلاگم رو چک کنم پیام ها رو جواب بدم چون همیشه عادت کرده بودم اول تو گوگل " بیان ورود " رو تو گوگل سرچ کنم بعد بیام وبلاگم.
الان یادم اومد خب چه کاریه، می تونم www.bayan.ir  رو  بالای گوشی سرچ کنم.
این شد که در اولین فرصت گفتم یه پیام بزارم و بگم که من حالم خوبه
امیدوارم شماها هم حالتون خوب باشه.وبلاگمو که چک کردم دیدم به به تعداد دنبال کننده هامم زیادتر شده
نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت...
دانش‌آموخته فیزیک میاد کوانتوم رو به اخلاق و انصاف و منطق! ربط می‌ده. :)))) من چی بگم خدایا؟!
حالا اخلاق و انصاف که به کنار. کوانتوم حتی با منطق روزمره ما هم سازگار نیست. 
واقعا کاش خوددارتر بودم. ولی خب نیستم، بعضی وقتا فوران می‌کنم. در حد خودم، نمی‌تونم اجازه بدم آدما با هر چرت و پرتی بیان و ادعا کنن.
 
 
یکم پیش دوباره داشتم فکر می‌کردم چقدر از قضاوت شدن می‌ترسم. اصلا همین که خیلی چیزا رو علنی نکردم برای همینه.
آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌ت
سه سال سردرد کشیدم و بعد یه روز فهمیدم بستن سر واقعا موثره:)) و الان، هر روز که میگذره شالی که می بندم به سرم سفت تر از قبل میشه چون درد بیشتر میشه. وقتی سرم درد میکنه، ذهنم بهم می ریزه، مثل خون آشامایی میشم که بوی خون می شنون و قاتی میکنن! یا گرگینه ها توی ماه کامل. یعنی نمی تونم تمرکز کنم، فقط درده انقدر که حتی فکمم درد میکنه و دلم میخواد یه چیزی رو محکم فشار بدم با دندونام، قبلا سرمو می کوبیدم به دیوار ولی فایده نداره، الان فقط می تونم به این فک
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شاید یه روزی پروانه شم ...
خب من این ترم یک درس کامپیوتری برداشتمبه نام ای پی . از یک جا به بعد پروژه هاشو نزدم و هیچ  غلطی نکردم براش . حذفش هم از روی حماقت نکردم . 
از طرفی اون 13 واحدی که از برق داشتمم گند زدم . به شکل ناباورانه ای میان ترم ها رو افتضاح دادم .هم کم درس خوندم هم بشدت اختلال تمرکز داشتم و هم یک سوهان روح روانی داشتم که خدا رو شکر از دستش راحت شدم .
الآنبه احتمال بسیار بسیار زیاد سگیگنالمو میوفتم اون درس کامپیوتریه رو هم و برای اون کامپیوتریه باید پول هم بدم .
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
 
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.
 
از
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
 
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبا
یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه
حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان 
و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.ماندانا
از این که میبینم پدر و مادرم چندین ساله که نقش جدید پدربزرگ و مادربزرگ بودن رو دارن؛ در عین خوشحالی و حس خوبش، خیلی هم ناراحتم. از اینکه بالا رفتن سنشون رو میبینم، استرس تمام وجودم رو میگیره. انگار همین دیروز بود؛ من یه بچه ی کوچیک بودم و هم سن وسال تو فامیل نداشتم. مامانم میشد هم بازیم، موکت پهن میکردیم حیاط، با هم بازی می کردیم:). یا وقتایی که جارو دستی میکشید؛ وحشیانه می پریدم، رو شونه هاش. یا بابام دستامو می گرفت و ستون وسط خونه رو مثل یه قله
سلام دوستان عزیز
من کلاً آدم استرسی هستم و به شدت خجالتی یعنی تو یه جمعی متشکل از چند نفر باشه حتی آشنا مثل عمو و خاله نمی تونم حرف بزنم، یعنی لالمونی می‌گیرم، انگار یه جسم متحرک می شم تو اون جمع که تو عالم خودشه.
۲۴ سالمه و می خواد برام خواستگار بیاد، خیلی به خودم انگیزه دادم. اما امشب افطار دعوت شدیم خونه خواهرم و اون جا پدر مادر شوهرش هم بودن و من باز لال شدم هر کار کردم بتونم یه جمله چیزی بگم که تمرین کرده باشم انگار یه چیز سفت و سختی نمی ذاش
بعد از تلاش چندباره برای چیزی نوشتن و هربار یک خط رو ننوشته تمام چیزی که تایپ شده رو پاک کردن،موفق شدم این‌بار رو مقاومت کنم و برخلاف میلم حرف بزنم،دارم از نگه داشتن خودم توی حرف زدن به خودم سخت می‌گیرم،حرف نمی‌زنم،می‌گم حرفی ندارم ولی بیشتر وقت‌ها حرف دارم و جرئت حرف زدن رو نه شاید.نمی‌دونم چه‌قدر کاری که دارم انجام می‌دم درسته یا چه‌قدر نادرسته ولی نمی‌تونم ریسک کنم،چون بعدش شاهد خراب شدن یه ریتم ثابت پنج‌ساله بین‌مون خواهم بود.ب
چطور از یکی که 6 سال یه رویه رو دنبال کرده انتظار دارن یه ماهه یا سر یه هفته تغییر کنه؟
انگیزه هایی که دوام ندارن
هدف های دوردستی که هر ساعت ازت دورتر میشن
فشارهایی که داره نابودت می کنه
چطور میشه تغییر کرد؟
باور درونیم هم داره تحلیل میره...
و اینو می دونم...
 اگه الان نتونم تغییر کنم دیگه هییچ وقت نمی تونم تغییر کنم
آیندم نابود میشه
به علایقم نمی تونم برسم
و هر اتفاقی که برای یه دختر بدبخت ایرانی ممکن بیوفته 
کاش به قاصدک راز نمی گفتم شاید زود باورم قاصدک ها گم نمی شن اما خیلی دیر شده برای نجات رازم ، نمی تونم بنویسم از این راز یا حتی حرف بزنم فقط می تونم نگاه کنم امان از چشمای راست گوی من که باز حرف دلم رو فریاد می زنه به خاطر همین ساکت همیشه سر به زیرم و چشم می دزدم از یه جای به بعد دیگه خود خودم قاصدک لج بازی شدم که سرگردون شد ولی تن داد به دست هایی که مچاله اش می کردن و به بادش می دادن یه قاصدک همیشه مسافرم و هیچ وطنی در قلب کسی ندارم من غریب این شهر
باید چیکار کنم؟ خدایا، تو کجایی؟ این چه مهلکه‌ای بود که ما رو توش انداختی؟ بیا دست منو بگیر. تو کجایی؟ 
بنی عزیز، تو فکر میکنی من عرضه‌ی هیچ‌کاری رو ندارم؟ فکر می‌کنی اونقدری کند ذهنم که نمی‌تونم ارشد بخونم؟ چطور خب؟ شاید این فکرارو نکنی اما با حمایت نکردنت همیشه منو ناامید کردی. خسته شدم از دیدن زنای ضعیف اطرافم. زنایی که کل عمرشون فقط آسیب دیدن و هیچی رو عوض نکردن. من حتی نمی‌تونم تو اون تصور زندگی کنم چه برسه به واقعیت. 
منو باور کن. من
می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خ
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره  ببره
 
"خواب"
 
 
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
 
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
 
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.
بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد
بعضی آدم ها هستن که اصلا به نظرم قابل درک نیستن. همه چیز دارن و با این حال نمی دونم چطور و به چه دلیل دوست دارن اطرافیانشون رو آزار بدن...من نمی دونم... دیگه اصن ذهنم کار نمی کنه.. نمی تونم رفتارهای آدمها رو تحلیل کنم.  انگار خبیثن. خبیثن دیگه. همینه... کمبود که ندارن همه چیز دارن.
همینه خیلی از آدما هستن که خوشبتن ولی بازم به بقیه بدی می کنن.. نمیشه توقع داشت...
امروز حرفی زد که ...:)
من قد بلندی ندارم. ولی برق شریف درس خوندم. ولی دانشجوی فوق لیسانس توی د
 
آه جین، جین عزیز...می بینی چطور اخلاقیاتی را که بهشان پایبند بودی، نادیده گرفتند؟! :(
راستش شاید بطور مستقل فیلم بدی نباشه. نمی تونم انکار کنم که چند سکانس خوشایند هم داشت اما من واقعا حس نمی کردم دارم زندگی جین آستین رو تماشا می کنم. درسته برداشتی آزاد و با حدس و گمان بوده اما عمق نداشت! موسیقی متنش گاهی منو یاد غرور و تعصب ۲۰۰۵ مینداخت.
 دو تا سکانس جذاب هم رقصشون و نگاه های در هم گره خوردشون بود و شاید سکانس پایانی و اون نگاه!
1. سه ماه مونده به کنکور، امروز یازدهم رو نصف کردم:)) در کل هم دو سومشو خوندم^__^ ولی کیه که بخونه و فک نکنه همه چی یادش رفته؟:|
2. داداشم با بخشی از عیدیاش از این تفنگایی که گلوله اسباب بازی دارن می چسبه بع شیشه خریده؛)) بیشتر از اون من با تفنگه بازی میکنم:| خیلی حال میده واقعا:)) طوریکه پشوتن دلسوزانه بهم قول داده اگه تک رقمی بشم برام از این تفنگا میخره:)) از دست رفتم قشنگ:))
3. اولین چیزی که به کاظم میخوام بگم برم بخره کمانه^__^ یه کمان آبی گوگولی. انقدر د
ه. از خودم می‌پرسم که آیا واقعا دوره‌ی عشق‌های بی‌حساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونه‌ش رو شستن؛ تموم شد؟
دیروز که نشسته‌بودم روی صندلی، اون‌پسره‌ی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شده‌ش نگاهم می‌کرد، محتویات معده‌م به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود می‌کردم نمی‌بینمش و همه‌ی چیزایی که در برخورد با این موجود
مشکل مبارزه با جریان حق اینه که تا وقتی باهاش مبارزه می‌کنی، یعنی نشناختیش. اگه واقعا بشناسیش، طرفدارش می‌شی و تا وقتی نشناخته باشیش، مبارزه هم بی‌فایده است. مبارزهٔ بدون شناخت، قطعا بی‌فایده است.از طرف دیگه جریان حق، برعکس تو، تو رو خوب می‌شناسه. می‌دونی چرا؟ چون تو ممکنه یک بار تو عمرت قرآن نخونده باشی و اصلا ندونی تو این کتاب چه خبره، ولی صاحب قرآن در مورد تو بارها و بارها، به شکل‌های مختلف و از زوایای متفاوت توضیح داده.
نتیجه این که،
سلام  خدمت دوستان عزیز 
سوالم اینه که آیا مشکل نازایی میتونه مانع ازدواج کردن یه دختر بشه؟
اونی که نازایی داره نمی تونه ازدواج کنه و خوشبخت بشه؟ من واقعا خیلی ناراحتم به خاطر مشکل مالی نتونستم برم پیش یه دکتر زنان تا کاملا حلش کنم. آیا همه مردان بچه دوست دارن. من هر چی مرد تو اطرافم دیدم بچه دوست دارن، کلا از زندگی نا امید شدم، خیلی دلم پره. بچه خیلی زیاد برای مردان مهمه، اگه نباشه بعضی هاشون به زن سرکوفت میزنن. 
الان زندگی دختر خاله من شده ع
 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!
اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.
دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا
تا این‌جا روزم چندتا دعوا و دلخوری با دو نفر دیگه در پی داشته. البته الف توی آخرین دعوا ازم معذرت خواهی کرد ولی من هنوزم با بغض نشستم و نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. از سین به‌خاطر حواس پرتی اش عصبانی شدم و اونم ناراحت شد از رفتارم. وضعیت امتحانام هم خوب نیست. امتحان عملی رو نسبتا خوندم و بلدم اما تئوری هیچ در هیچ. به‌خاطر اینکه دانش قبلی اش رو ندارم. فردا هم نمی‌تونم قسمت آخر گیم او ترونز رو ببینم. شایدم تایم ناهار به‌جای درس خوندن اون رو ببینم
وبلاگ نویسی برای یه سری از افراد ، خیلی لذت بخش هست و یکی از اون ها هم خود من هستم .. با این وجود که توی هر سرویس وبلاگ دهی حداقل یک وبلاگ ساختم و تا زمانی هرچند کوتاه مطلب نوشتم ، بعد از مدتی اقدام به حذف اونها کردم .. اما این عشق و علاقه باعث شد که دوباره پا به این مسیر بگذارم .
مسیری که قطعا همراهانی رو در پی خواهد داشت .. همراهانی که شاید عشق نوشتن توی اونها چندین برابر از تو باشه .. وبلاگ هایی که اهل کپی کردن نیستن و از ذهن و با دست خودشون مطلب می
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمی‌تونم بگمشون. می‌دونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختی‌ش بگی، سختترش می‌کنه. سه هفته‌ست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت می‌شه؟ سه هفته! که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم. که قول داده‌ای و داده‌ام.. ولی سخت است! می‌دونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سه‌هفته‌ایتو بشکونی؟ وقتی نمی‌تونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامه‌ی این کلمه‌ها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرد
عمیقا باور دارم آدمی که دائم در حال دروغ گفتنه، بعد از مدتی این دروغ‌ها تو شخصیتش نفوذ می‌کنه و اون رو تبدیل به یه آدم متناقض مریض می‌کنه. جوری که اصلا دیگه نمی‌تونه راست بگه. نمی‌تونه مسئولیت حرفی که زده رو قبول کنه. و این خیلی درد بزرگیه. دردی که شاید رو خود اون آدم تاثیری نداشته باشه، اما رو اطرافیانش چرا. حتی اطرافیان سابق.
+ یه آدم چقدر می‌تونه مریض باشه که بعد از دو سال باز هم دست از تهدید و تهمت برنداره؟
+ کاش می‌تونستم به بابام هم بگم
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.چند بار تا یک قدمی خوشبختی رفتم ، ولی نشد!
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم
واقعا متنفرم
واقعا
از همه چیز،نمیتوانم بگو اِلّا فلان چیز.
همه به مثابه کل هستی
دلم میخواهد بخوابم و خواب نفرت انگیز‌ خودم را ببینم.
از چهار بعد از ظهر تا همین لحظه یک بند Creep از ردیوهد را گوش کردم.
باورم شده است که بسیار نفرت انگیزم.که بسیار بد و کثیفم
من همه این کابوس هارا دوست دارم.به اندازه همه چیز
رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که
گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم
رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست
گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه
رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!
و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی ا
زمانی که تصمیم به دوباره نوشتن گرفتم، به تنها چیزی که فکر می‌کردم تخلیه افکار و ثبت بعضی از قسمت‌های زندگی‌م در یک وبلاگ بود. می‌تونستم به جای انتخاب وبلاگ، به سبک رایج این روزها پیج اینستاگرام داشته باشم. اوایل واقعا مردد بودم. از یه طرف می‌دونستم توی اینستاگرام می‌تونم خواننده‌های بیشتری در مدت زمان کمتری جذب کنم، می‌تونم بیشتر و زودتر دیده بشم و حتی شاید بتونم درآمد کسب کنم و وارد بازی لاکچری لایف و یه مقدار از خودت بگو و مخاطب رو ت
من هر وقت در مورد گروه‌هایی که مشی مبارزهٔ مسلحانه و ترور افراد رو داشتن، می‌خوندم، تلویحا سرم رو با تاسف تکون می‌دادم به نشانهٔ «نچ‌نچ» که یعنی «این چه کاریه آخه؟» «که چی بشه؟» «این راهشه واقعا؟»منتها الان می‌بینم کاملا درکشون می‌کنم. نه تنها این گروه‌ها رو، بلکه فاشیست‌ها رو هم الان راحت‌تر می‌تونم درک کنم.
ممنون آقای روحانی! شما قدرت فهم ما رو از مسائل تاریخی، واقعا بالا بردید.
ضمن این که البته شرایطی ایجاد کردید که ما می‌تونیم به
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
بلاخره بعد دو سه روز تونستم با آرامش بشینم پشت لب تاپ...
اون روز وقتی مامان دیگه گوشی رو ازم گرفت واقعا قاطی کردم یه لحظه چون همش فکر می کردم خب مسافرتم که باشیم بلاخره شب تو هتلیم و چرا نباید گوشی دستم باشه که بیام نت ولی خب اشنباه می کردم.رفتیم یکی از پارک های جنگلی اینجا که میشه توش چادر زد، اینجا پارک جنگلی زیاد داره، قبلانم یه چدتاییشو رفته بودم ولی تا حالا شب توشون نمونده بودم و نمی تونم اعتراف نکنم که عاااالی بود ، واقعا سختمه اینو بگم ول
 واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
خدایا درونیات متفاوتم رو حس می کنم 
استرس دارم 
اضطراب دارم 
عصبانیت هام رو دارم 
هیچکدوم کم نشدن 
اما یه چیزی فرق کرده 
چیزی که دلیل خاصی واسش وجود نداره جز اینکه خود خود خودت اینجا رو نگاه کردی 
و اون اینه که ته قلبم ناامیدی و غم نیست بیهودگی نیست
درسته که اون سه تای بالا همچنان پدردرآر هستن اما نبود این سه تای دوم اوننننننقدر بزرگ و دوست داشتنی هست که من الان همینجوری که اینجا نشستم یعنی لمیدم و هوا هم ابریه و قاعدتا باید دلگیر باشه اما م
سلام
مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. درد‌هایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو...
حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم... و یکی از مهمترین درمان‌ها برای من کم کردن اینترنته! 
و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونه‌ی دنجه! 
بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو‌ نگاه‌ نکنم! فقط می‌تونم کمتر بهش سر
چند روز پیش مابین صحبت‌هام داشتم به آقای برادر می‌گفتم نمی‌دونی که چه‌قدر دوست دارم زودتر از این حالت خارج شم و برم سرکار،الان که داشتم به جمله‌م فکر می‌کردم دیدم واقعا دوست ندارم توی آینده‌ی نچندان دوری که با سرعت داره به سمتم حرکت می‌کنه،شاید هم دارم به سمتش حرکت می‌کنم آدمی باشم که با بطالت عمرش رو می‌گذرونه،البته که این به بطالت نگذروندن عمر راجع به الان هم می‌تونه صدق کنه،خلاصه این‌که واقعا دوست دارم سریع‌تر از این مرحله از ز
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
امشب ه لا به لای حرفاش
شوخی شوخی بهم گفت که دوست نداشته که وقتی حالش بد بوده باهاش رفتم بیمارستان :/
می گفت من میخواستم خودم برم تو خودت یهو بیدار شدی اومدی
گفت دوست داشته تنها بره
و خوشش نمیاد وقتی میره دکتر کسی باهاش بره
جوابش رو شوخی طور دادم
اما واقعا ناراحت شدم
تشکر هیچی
این بود مزدم؟
من خیلی خوشم اومده که چند ساعت تو بیمارستان در به در این عتیقه بودم؟
واقعا که بی نمکه دستم
چرا این بشر انقدر بی چشم و روئه؟ 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها